کمک آموزشی زبان انگلیسی

داستان سیندرلا به انگلیسی + ✅ ترجمه فارسی

داستان سیندرلا، یکی از داستان‌های کلاسیک و محبوب در ادبیات داستانی برای کودکان، نمایانگر مفاهیم عمیق انسانی از جمله امید، عدالت و تغییر سرنوشت است. این داستان، که در فرهنگ‌های مختلف و با تفسیرهای گوناگون روایت شده، داستان دختری جوان است که پس از مرگ پدرش، تحت ستم نامادری و خواهران ناتنی‌اش قرار می‌گیرد. با این حال، با کمک یک جادوگر و اراده‌ای قوی، سیندرلا توانست سرنوشت خود را تغییر دهد و به رویاهایش دست یابد. این کتاب به بررسی ژرف‌تر داستان سیندرلا، پیام‌های آن و تأثیرش بر خوانندگان کودک و بزرگسال می‌پردازد.

آنچه در این مطلب خواهید آموخت : [ نمایش سرفصل ها ]

: The Cinderella Story

ONCE UPON A TIME a girl named Cinderella lived with her stepmother and two stepsisters.  Poor Cinderella had to work hard all day long so the others could rest. It was she who had to wake up each morning when it was still dark and cold to start the fire.  It was she who cooked the meals. It was she who kept the fire going. The poor girl could not stay clean, from all the ashes and cinders by the fire. داستان سیندرلا

روزی روزگاری دختری به اسم سیندرلا در کنار مادرخوانده و خواهرخوانده هایش زندگی می کرد. سیندرلای بیچاره مجبور بود که تمام روز به سختی کار کند تا بقیه بتوانند استراحت کنند. سیندرلا بود که مجبور بود هر روز صبح وقتی که هوا هنوز تاریک و به شدت سرد بود از خواب بیدار شود تا آتش را روشن کند. سیندرلا بود که باید غذا می پخت. سیندرلا بود که باید آتش را روشن نگه می داشت. دختر بیچاره به خاطر همه خاکستر و دود آتش نمی توانست لباس هایش را تمیز نگه دارد.

cindrella

“What a mess!” her two stepsisters laughed.  And that is why they called her “Cinderella.”

دو خواهرخوانده اش به او می خندیدند و می گفتند: “چه قدر شلخته!” و به خاطر اینکه مدام کنار خاکستر و دود آتش بود او را سیندرلا صدا می کردند.

One day, big news came to town.  The King and Queen were going to have a ball!  It was time for the Prince to find a bride. All of the young ladies in the land were invited to come.  They were wild with joy! They would wear their most beautiful gown and fix their hair extra nice. Maybe the prince would like them!

روزی خبر بزرگی به شهر رسید. پادشاه و ملکه قصد برگزاری یک مهمانی باشکوه را داشتند. زمان آن فرارسیده بود که شاهزاده عروسی برای خود برگزیند. تمام خانم های جوان سرزمین به این مهمانی دعوت بودند. این موضوع همه را در هیجانی پراز سرخوشی فرو برده بود. خانم های جوان بهترین لباس های خود را می پوشیدند و موهایشان رو طوری آرایش می کردند که بتوانند زیبا به نظر بیایند. شاید می توانستند دل شاهزاده را ببرند!

At Cinderella’s house, she now had extra work to do.  She had to make two brand-new gowns for her step-sisters.

الان سیندرلا مجبور بود که در خانه کارهای بیشتری انجام دهد. او باید دو تا لباس جدید برای خواهرخوانده هایش می دوخت.

“Faster!” shouted one step-sister.

یکی از خواهرخوانده ها فریاد زد: “سریعتر!”

“You call that a dress?” screamed the other.

دیگری فریاد زد: “به این می گی لباس؟”

“Oh, dear!” said Cinderella.  “When can I–“

سیندرلا گفت: “وای خدایا! کی می تونم …؟”

The stepmother marched into the room.  “When can you WHAT?”

مادرخوانده با عجله به درون اتاق آمد و گفت: “کی می توی چی ؟”

“Well,” said the girl, “when will I have time to make my own dress for the ball?”

دخترک گفت: “خب، پس کی وقت دارم برای مهمونی برای خودم لباس بدوزم؟”

“You?” yelled the stepmother.  “Who said YOU were going to the ball?”

مادرخوانده فریاد زد: “تو؟ کی گفته که تو می تونی به مهمونی بری؟”

“What a laugh!” said one step-sister.

یکی از خواهرخوانده ها گفت: “چه قدر مسخره!”

“Such a mess!” They pointed at Cinderella.  All of them laughed.

خواهرخوانده دیگرش گفت: “تو که خیلی شلخته ای!” و همه با هم به او خندیدند.

Cinderella said to herself, “When they look at me, maybe they see a mess.  But I am not that way.  And if I could, I WOULD go to the ball.”

سیندرلا به خودش گفت: “وقتی من رو نگاه می کنن فقط یه آدم شلخته و زشت رو می بینن ولی من واقعا این شکلی نیستم. و اگر می تونستم حتما به مهمونی می رفتم.”

Soon the time came for the stepmother and step-sisters to leave for the big party.

به زودی زمان آن فرارسید که مادرخوانده و خواهرخوانده ها به مهمانی بزرگ بروند.

Their fine carriage came to the door. The stepmother and step-sisters hopped inside.  And they were off.

کالسکه پرزرق و برقشان به دم در رسید. مادرخوانده و خواهرخوانده ها سوار کالسکه شدند و رفتند.

“Good-bye!” called Cinderella.  “Have a good time!” But her stepmother and step-sisters did not turn around to see her.

سیندرلا با صدای بلندی گفت: “خداحافظ! خوش بگذره!” ولی مادرخوانده و خواهرخوانده ها برنگشتند تا او را ببینند.

“Ah, me!” said Cinderella sadly.  The carriage rode down the street.  She said aloud, “I wish I could go to the ball, too!”

کالسکه از خیابان ناپدید شد. سیندرلا با صدای غمگینی گفت: “وای بر من! کاش من هم می تونستم به مهمونی برم.”

Then – Poof!

یکهو – پوف!

All of a sudden, in front of her was a fairy.

ناگهان روبه رویش یک پری ایستاده بود.

fairy god mother

“You called?” said the fairy.

پری گفت: “تو منو صدا زدی؟”

“Did I?” said Cinderella.  “Who are you?”

سیندرلا گفت: “من؟ توی کی هستی؟”

“Why, your Fairy Godmother, of course!  I know your wish.  And I have come to grant it.”

“البته که من یه پری ام. آرزوت رو می دونم. و اومدم تا برآورده ش کنم.”

“But…” said Cinderella, “my wish is impossible.”

سیندرلا گفت: “ولی آرزوی من غیرممکنه.”

“Excuse me!” said the Fairy Godmother in a huff.  “Did I not just show up out of thin air?”

پری با حالتی که انگار به او توهین شده گفت: “ببخشیدا! مگه همین الان خیلی جادویی جلوت ظاهر نشدم؟”

“Yes, you did,” said Cinderella.

سیندرلا گفت: “آره.”

“Then let me be the one to say what is possible or not!”

“پس بذار من کسی باشم که می گه چی ممکنه و چی نیست.”

“Well, I think you know I want to go to the ball, too.” She looked down at her dirty clothes.  “But look at me.”

سیندرلا به لباس های کثیفش نگاه کرد و گفت: “خب، فکر کنم می دونی منم دلم می خواد برم مهمونی. ولی منو ببین چه شکلی ام.”

“You do look a bit of a mess, child,” said the Fairy Godmother.

پری گفت: “بچه جون یه کوچولو شلخته ای.”

“Even if I had something nice to wear,” said the girl, “I would have no way to get there.”

دخترک گفت: “حتی اگر که لباس خوبی داشتم که بپوشم، راهی برای رفتن به اونجا ندارم.”

“Dear me, all of that is possible,” said the Fairy. With that, she tapped her wand on Cinderella’s head.

پری گفت: “عزیز من، همه ش ممکنه.” با گفتن این حرف او با چوب جادویی اش ضربه کوچکی به سر سیندرلا زد.

At once, Cinderella was all clean.  She was dressed in a beautiful blue gown.  Her hair was set up high on her head inside a golden band.

یکهو سیندرلا کاملا تمیز بود. لباس آبی زیبایی به تن داشت. موهایش با یک ربان روی سرش جمع شده بود.

“This is wonderful!” said Cinderella.

سیندرلا گفت: “این فوق العاده است!” داستان سیندرلا

“Who said I was done?” said the Fairy Godmother.  She tapped her wand again. At once, a beautiful carriage came to be, with a driver and four white horses.

پری گفت: “کی گفت کارم تموم شده.” دوباره چوبش را تکان داد و یکهو یه کالسکه زیبا با یک راننده و چهار تا اسب ظاهر شدند.

“Am I dreaming?” said Cinderella, looking around her.

سیندرلا نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: “دارم رویا می بینم؟”

“It is as real, as real can be,” said the Fairy Godmother.  “But there is one thing you must know.”

پری گفت: “به همون اندازه که واقعی می تونه واقعی باشه همه ش واقعیه. ولی یه چیزی هست که باید بدونی.”

“What is that?”

“چی؟”

“All of this lasts only to midnight.  Tonight, at the stroke of midnight, it will all be over.  Everything will go back to how it was before.”

“همه این ها فقط تا نیمه شب دووم داره. امشب راس ساعت دوازده همه ش تموم میشه. همه چیز برمی گرده به همون چیزی که قبلا بود.”

“Then I must be sure to leave the ball before midnight!” said Cinderella.

سیندرلا گفت: “پس باید مطمئن شم که قبل از نیمه شب از مهمونی برم.”

Cinderella-Carriage

“Good idea,” said the Fairy Godmother.  She stepped back. “My work is done.” And with that, the Fairy Godmother was gone.

پری گفت: “ایده خوبیه.” و یه قدم به عقب رفت: “کار من تمومه.” و با گفتن این پری ناپدید شد.

Cinderella looked around her.  “Did that even happen?”  But there she stood in a fine gown, and with a golden band in her hair.  And there were her driver and four horses before her, waiting.

سیندرلا به دوروبرش نگاه کرد. “همه ش واقعیه؟” ولی او در یک لباس عالی برتنش و ربانی طلایی بر سرش آنجا ایستاده بود. یک راننده و چهار اسب هم روبه رویش در انتظار ایستاده بودند.

“Coming?” called the driver.

راننده گفت: “میای؟”

She stepped into the carriage.  And they were off.

او سوار کالسکه شد و آنها رفتند. داستان سیندرلا

Over at the ball, the Prince did not know what to think.  “Why do you have that sad look on your face?” the Queen said to her son.  “Look around you! You could not ask for finer maidens than these.”

در مهمانی شاهزاده نمی دانست که باید چه فکری بکند. ملکه به پسرش گفت: “چرا این قدر غمگین به نظر میای؟ به دور و برت نگاه کن! دیگه از کجا می تونی این همه دختر جوان خوشگل پیدا کنی؟”

“I know, Mother,” said the Prince.  Yet he knew something was wrong. He had met many of the young women.  Yet after he said “hello,” one by one, he could find nothing more to say.

شاهزاده گفت: “می دونم مادر.” با این حال او می دانست که یک جای کار می لنگد. با خانم های جوان زیادی ملاقات کرده بود. ولی به محض اینکه به آن ها سلام می کرد دیگر چیزی نداشت که بخواهد درباره اش حرف بزند.

“Look!”  Someone pointed to the front door.  “Who is that?”

یک نفر به در اشاره کرد و گفت: “ببینید! اون کیه؟”

All heads turned.  Who was that lovely maiden stepping down the stairs?  She held her head tall and looked as if she belonged. But no one knew her.

همه سرها به طرف فردموردنظر چرخید. آن بانوی جوان دوست داشتنی که از پله ها پایین می آمد که بود؟ سرش را بالا نگه داشته بود و طوری راه می رفت که حق بودن در آنجا را دارد. ولی کسی او را نمی شناخت.

“There is something about her,” said the Prince to himself.  “I will ask her to dance.” And he walked over to Cinderella.

شاهزاده به خودش گفت: “یه چیزی درباره این دختره هست. ازش می خوام که باهام برقصه.” و به سمت سیندرلا رفت.

“Have we met?” said the Prince.

شاهزاده گفت: “قبلا همو ملاقات کردیم؟”

“I am pleased to meet you now,” said Cinderella with a bow.

“سیندرلا تعظیم کرد و گفت: “از اینکه الان شما رو ملاقات می کنم خوش وقتم.”

“I feel as if I know you,” said the Prince.  “But of course, that is impossible.”

شاهزاده گفت: “حس می کنم که شما رو می شناسم. ولی البته این کاملا غیرممکنه.” داستان سیندرلا

“Many things are possible,” said Cinderella, “if you wish them to be true.”

سیندرلا گفت: “خیلی از چیزها امکان پذیر هستن. فقط اگر آرزو کنی که محقق بشن.”

The Prince felt a leap in his heart.  He and Cinderella danced. When the song was over, they danced again.  And then they danced again, and yet again. Soon the other maidens at the ball grew jealous.  “Why is he dancing all the time with her?” they said. “How rude!”

قلب شاهزاده شروع کرد به تند تپیدن. او و سیندرلا رقصیدند. وقتی که آهنگ تمام شد باز هم رقصیدند. و بعد از آن باز هم دوباره رقصیدند و یکبار دیگر هم. به زودی همه خانم های جوان مهمانی داشتند حسادت می کردند. آن ها می گفتند: “چرا همه ش داره با اون می رقصه؟ خیلی گستاخانه است!”

But all the Prince could see was Cinderella.  They laughed and talked, and they danced some more.  In fact, they danced for so long that Cinderella did not see the clock.

ولی شاهزاده فقط می توانست سیندرلا را ببیند. آن ها خندیدند و حرف زدند و بیشتر رقصیدند. در حقیقت آن ها به حدی رقصیدند که سیندرلا حواسش به ساعت نبود.

cinderella

“Dong!” said the clock.

دینگ دانگ!

Cinderella looked up.

سیندرلا بالا را نگاه کرد.

“Dong!” went the clock again.

دینگ دانگ!

She looked up again.  “Oh, my!” she cried out.  “It is almost midnight!”

او دوباره به بالا نگاه کرد و با ترس گفت: “وای خدای من! تقریبا نیمه شبه.” داستان سیندرلا

“Dong!” rung the clock.

دینگ دانگ!

“Why does that matter?” said the Prince.

شاهزده گفت: “مشکل چیه؟”

“Dong!” called the clock.

دینگ دانگ!

“I must go!” said Cinderella.

سیندرلا گفت: “باید برم.”

“Dong!” went the clock.

دینگ دانگ!

“But we just met!” said the Prince.  “Why leave now?”

شاهزاده گفت: “ولی ما تازه ملاقات کردیم. همین الان می خوای بری؟” داستان سیندرلا

“Dong!” rung the clock.

دینگ دانگ!

“I must GO!” said Cinderella.  She ran to the steps.

سیندرلا گفت: “باید برم.” و به سمت پله ها دوید.

“Dong!” said the clock.

دینگ دانگ!

“I cannot hear you,” said the Prince.  “The clock is too loud!”

شاهزاده گفت: “صدای ساعت خیلی بلنده. نمی تونم صدات رو بشنوم.”

“Dong!” rung the clock.

دینگ دانگ!

“Goodbye!” said Cinderella. Up, up the stairs she ran.

سیندرلا گفت: “خداحافظ.” و با عجله از پله ها بالا رفت. داستان سیندرلا

“Dong!” went the clock.

دینگ دانگ!

“Please, stop for a moment!” said the Prince.

شاهزاده گفت: “لطفا یه دقیقه وایستا.”

“Oh, dear!” she said as one glass slipper fell off her foot on the stair.  But Cinderella kept running up.

یکی از کفش های شیشه ایش از پایش سر خرد و روی پله ها جا ماند. او گفت: “وای خدا!” ولی نایستاد و همچنان به دویدن ادامه داد.

“Dong!” said the clock.

دینگ دانگ!

“Please wait a moment!” said the Prince.

شاهزاده گفت: “لطفا یه دقیقه وایستا!”

“Dong!” rung the clock.

دینگ دانگ!

“Goodbye!” Cinderella turned one last time.  Then she rushed out the door.

سیندرلا برای بار آخر برگشت و گفت: “خداحافظ!” و بعد با سرعت از در بیرون رفتن.

“Dong!”  The clock was quiet. It was midnight.

دینگ دانگ! صدای ساعت قطع شد. نیمه شب فرارسیده بود. داستان سیندرلا

“Wait!” called the Prince.  He picked up her glass slipper and rushed out the door.  He looked around but could not see her blue dress anywhere.  “This is all I have left from her,” he said, looking down at the glass slipper.  He saw that it was made in a special way, to fit a foot like none other. “Somewhere there is the other glass slipper,” he said.  “And when I find it, I will find her, too.  Then I will ask her to be my bride!”

شاهزاده گفت: “وایستا!” کفش شیشه ای او را برداشت و با سرعت از در بیرون رفت. به دور و برش نگاه کرد ولی هیچ اثری از لباس آبی رنگ او نبود. به کفش شیشه ای درون دستش نگاه کرد و گفت: “تنها چیزی که ازش دارم همینه.” متوجه شد که کفش به شکل ویژه ای ساخته شده، به طوری که به پای هیچ کسی جز صاحب اصلی اش ننشیند. گفت: “یه جایی لنگه دیگه این کفش هست. اگر بتونم پیداش کنم می تونم اون دختر رو هم پیدا کنم. اون وقت ازش می خوام باهام ازدواج کنه.”

From hut to hut, from house to house, went the Prince.  One young woman after another tried to fit her foot inside the glass slipper.  But none could fit. And so the Prince moved on.

شاهزاده کلبه به کلبه و خانه به خانه رفت. خانم های جوان زیادی سعی کردند که کفش شیشه ای را بپوشند. ولی کفش به پای هیچ کدام نرفت. پس شاهزاده همچنان ادامه داد.

At last the Prince came to Cinderella’s house.

در نهایت شاهزاده به خانه سیندرلا آمد.

“He is coming!” called one step-sister as she looked out the window.

یکی از خواهرخوانده ها در حالی که نگاهش به بیرون پنجره بود گفت: “اون داره میاد!”

“At the door!” screamed the other step-sister.

خواهردیگر فریاد زد: “دم دره!” داستان سیندرلا

“Quick!” yelled the stepmother.  “Get ready! One of you must be the one to fit your foot in that slipper.  No matter what!”

مادرخوانده فریاد زد: “سریع باشید. آماده شید! یکی از شما باید کسی باشه که اون کفش شیشه ای رو می پوشه. مهم نیست که چی بشه.”

The Prince knocked.  The stepmother flew open the door.  “Come in!” she said. “I have two lovely daughters for you to see.”

شاهزاد در زد. مادرخوانده به سرعت در را باز کرد. او گفت: “بفرمایید داخل! من دو دختر دوست داشتنی دارم که شما می توانید ببینید.”

The first step-sister tried to place her foot in the glass slipper.  She tried hard, but it just would not fit. Then the second step-sister tried to fit her foot inside.  She tried and tried with all her might, too. But no dice.

خواهرخوانده اول سعی کرد که کفش شیشه ای را بپوشد. خیلی تلاش کرد ولی کفش به پایش نرفت. خواهرخوانده دوم هم تلاش کرد که آن را بپوشد. با همه وجودش تلاش کرد ولی شانسی نداشت.

“Are there no other young women in the house?” said the Prince.

شاهزاده گفت: “در این خانه خانم جوان دیگری هست؟”

“None,” said the stepmother.

مادرخوانده گفت: “نه.”

“Then I must go,” said the Prince.

شاهزاده گفت: “پس باید برم.”

“Maybe there is one more,” said Cinderella, stepping into the room.

سیندرلا به اتاق وارد شد و گفت: “شاید یکی دیگه هم باشه.” داستان سیندرلا

“I thought you said there were no other young women here,” said the Prince.

شاهزاده گفت: “فکر کنم شما گفتید که خانم جوان دیگه ای اینجا نیست.”

“None who matter!” said the stepmother in a hiss.

مادرخوانده با حالت زمزمه واری گفت: “نه کسی که مهم باشه.”

“Come here,” said the Prince.

شاهزاده گفت: “بیا اینجا.”

Cinderella stepped up to him.  The Prince got down on one knee and tried the glass slipper on her foot.  It fit perfectly! Then, from her pocket Cinderella took out something. It was the other glass slipper!

سیندرلا به سمت او رفت. شاهزاده زانو زد و سعی کرد که کفش را به پای او بپوشاند. کاملا اندازه اش بود. سپس سیندرلا از جیبش چیزی بیرون کشید. لنگه دیگر کفش شیشه ای بود.

“I knew it!” he cried.  “You are the one!”

او با اشتیاق گفت: “می دونستم که تو خودشی.”

“WHAT?” shouted a step-sister.

یکی از خواهرخوانده ها فریاد زد: “چی؟” داستان سیندرلا

“Not HER!” screamed the other step-sister.

خواهر دیگری فریاد زد: “نه این دختره!”

“This cannot BE!” yelled the stepmother.

مادرخوانده گفت: “اصلا نمیشه!”

But it was too late.  The prince knew that Cinderella was the one.  He looked into her eyes. He did not see the cinders in her hair or the ashes on her face.

ولی دیگر دیگر شده بود. شاهزاده می دانست که سیندرلا همانی بود که او به دنبالش می گشت. او به چشم هایش نگاه کرد. او موهای دودزده اش یا خاکستر روی صورتش را ندید.

“I have found you!” he said.

او گفت: “بلاخره پیدات کردم.” داستان سیندرلا

“And I have found you,” said Cinderella.

سیندرلا گفت: “و منم تو رو پیدا کردم.”

cindrella

And so Cinderella and the Prince were married, and they lived happily ever after.

و سپس سیندرلا و شاهزاده ازدواج کردند و به خوبی و خوشی سالیان سال با هم زندگی کردند.

سخن پایانی

پس از بررسی داستان سیندرلا، می‌توان نتیجه گرفت که این داستان بیش از یک قصه خیالی برای کودکان است؛ این داستان پیام‌های قدرتمندی در مورد اهمیت امید، استقامت در برابر سختی‌ها و باور به خود دارد. سیندرلا نمادی از تغییر سرنوشت از طریق اعتماد به نفس و مهربانی است، و نشان می‌دهد که شخصیت و اراده قوی می‌توانند بر شرایط دشوار فائق آیند. این داستان همچنین بر اهمیت عدالت و مهربانی تأکید دارد و می‌تواند درس‌های ارزشمندی را به خوانندگان در هر سنی ارائه دهد. در نهایت، سیندرلا یکی از داستان‌های ابدی است که نسل‌های مختلف را به خود جذب کرده و همچنان از اهمیت و جذابیت بالایی برخوردار است.

منبع داستان: سایت داستان هایی برای بزرگ شدن

ترجمه فارسی داستان: سایت بهترین آموزشگاه زبان

لطفا امتیاز بدید
موسسه گاما

مژده آتش آب پرور

دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی و علاقه مند به هر چیزی که مرتبط با دنیای زبان انگلیسی باشد!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا