کمک آموزشی زبان انگلیسی

داستان سفیدبرفی و هفت کوتوله به انگلیسی + 🍎 ترجمه

پیش از آنکه وارد داستان متنی به انگلیسی شویم، نگاهی داشته باشید به انیمیشن کوتاه سفیدبرفی به زبان انگلیسی که از کانال fairy tales گرفته شده است:

 

Once upon a time, a princess named Snow White lived in a castle with her father, the King, and her stepmother, the Queen. Her father had always said to his daughter that she must be fair to everyone at court. Said he: “People come here to the castle when they have a problem. They need the ruler to make a fair decision. Nothing is more important than to be fair.” سفیدبرفی و هفت کوتوله

(روزی روزگاری، شاهزاده خانمی به نام سفید برسی در قلعه در کنار پدرپادشاهش و مادرخانه ملکه اش زندگی می کرد. پدرش همیشه به او گفته بود که باید در دربار با همه با عدالت رفتار کند. “مردم وقتی به اینجا می آیند که مشکلی داشته باشند. آن ها به حکمرانی احتیاج دارند که با عدالت حکم دهد. هیچ چیز به اندازه عادل بودن مهم نیست.)

نکته مهم: در زبان انگلیسی کلمه fair دارای دو معناست: 1) عادل 2) زیبا رو. پدر سفیدبرفی این کلمه را در معنای “عادل” به کار می برد ولی در ادامه داستان می بینیم که ملکه بر روی معنای “زیباروی” آن تاکید دارد. پس بهتر است که به این ابهام معنایی توجه داشته باشید.

The Queen, Snow White’s stepmother, knew how much this meant to her husband. At the first chance, she rushed to her magic mirror.  “Mirror, mirror, on the wall,” said the Queen.  “Who is the fairest of them all?”

مادرخوانده سفیدبرفی، ملکه، که می دانست این موضوع برای همسرش اهمیت زیادی دارد در اولین فرصت به سراغ آینه جادویی اش رفت. “آینه، آینه ی روی دیوار! چه کسی از همه زیباتر/عادل تر است؟”

“Snow White is the fairest of them all!” said the Magic Mirror.

آینه جادویی گفت: “سفید برفی از همه زیباتر/عادل تر است.”

 “What?!” yelled the Queen.  “No one is more fair than I!  The Queen must have the best of everything – everyone knows that.  What could be more fair?”

ملکه فریاد زد: “چی؟ من از همه زیباتر هستم. ملکه باید بهترین همه چیز را داشته باشد – همه این را می دانند. چه چیزی عادلانه تر از این است؟”

“Snow White is the fairest of them all!” repeated the Magic Mirror.

آینه تکرار کرد: “سفیدبرفی از همه زیباتر است.” سفیدبرفی و هفت کوتوله

 “What do you know – you’re a mirror!” roared the Queen.  And she stormed off.

ملکه با صدای بلندی گفت: “تو فقط یک آینه ای – از کجا چیزی بدانی؟” و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.

Still, the Queen was bothered.  So bothered was she that the Queen decided to be rid of the girl, once and for all.

با این وجود اعصاب ملکه حسابی به هم ریخته بود. به حدی که تصمیم گرفت یکبار برای همیشه از دست دخترک راحت شود.

snow white's step-mother

“I cannot wait another day!” she declared.  The Queen called for her servant, a huntsman.  “Find a reason to take Snow White deep into the woods,” she said, pointing her long finger at the servant. “Then kill her.”

او گفت: “نمی توانم حتی یک روز دیگر صبر کنم.” پس خدمتکارش را که یک شکارچی بود صدا زد و در حالی که انگشتش را به سمت او نشانه گرفته بود  گفت: “راهی پیدا کن تا سفید برفی را به اعماق جنگل ببری. بعد او را بکش.”

The huntsman was shocked!  But she was the Queen and what could he do?  The next day he took Snow White into the woods.  As he drew his knife to slay her, Snow White turned around.

شکارچی حسابی شوکه شده بود. ولی او که نمی توانست از دستور ملکه سرپیچی کند. روز بعد سفید برفی را به جنگل برد. وقتی داشت چاقویش را بیرون می کشید که دخترک را بکشد سفیدبرفی رویش را به سمت او برگرداند.

“Look,” she said, taking something out of her pocket.  “You have always been good to me.”  She held in front of him six perfect arrowheads that she had carefully shaped. “Do you like them?” she said.  “They are for you.”

“سفید برفی چیزی از جیبش بیرون کشید و گفت: “ببین، تو همیشه با من مهربان بوده ای.” در دستانش شش سر تیر بود که خودش با دقت تراشیده بود. “به نظرت خوب هستند؟ آن ها را برای تو درست کرده ام.”

“Snow White,” said the huntsman.  “I cannot do this!”

شکارچی گفت: “سفیدبرفی! من نمی توانم این کار را بکنم.”

“Of course you can take these,” said Snow White.

سفید برفی گفت: “البته که می توانی این هدیه را قبول کنی.”

“That’s not what I meant,” said the servant.  He dropped to his knees.  “How can I say this to you?  The Queen, your step-mother, ordered me to kill you,” he said.  “But I cannot!”

شکارچی روی زانوهایش افتاد و گفت: “منظورم این نیست. چه طور می توانم به تو چیزی بگویم؟ ملکه، مادرخوانده ات، به من دستور داده که تو را بکشم ولی من نمی توانم چنین کاری بکنم.”

“She did what?” Snow White called out with alarm.

سفید برفی با ترس گفت: “او گفت که چه کار کنی؟”

“You must run away!” said the huntsman.  “Far into the woods.  Now!  And never come back to the castle!”

شکارچی گفت: “باید فرار کنی! باید به اعماق جنگل فرار کنی. همین الان! باید بروی و هرگز به قصر برنگردی.”

Snow White turned and ran into the woods as fast as she could.  Deeper and deeper she ran.  It was getting dark, and the wolves were starting to howl.  She tripped and her skirt was torn.  Tall tree branches seemed to reach down to the very ground to grab her.  She was scratched, bleeding and scared.  Yet she ran on and on.

سفیدبرفی با تمام سرعتی که در توانش بود شروع به دویدن به سمت اعماق جنگل کرد. او دوید و دوید. هوا رو به تاریکی می رفت و گرگ ها شوره به سوزه کشیدن کرده بودند. پایش پیچ خورد و دامنش پاره پاره شد. به نظر می آمد که شاخه های درختان به سمت او می آمدند تا او را بگیرند. روی بدنش خراش افتاده و بود خون می آمد. حسابی ترسیده بود. با این وجود همچنان به دویدن ادامه داد.

Then all of a sudden, far away, there was a light.  Who was living so deep in the woods?  She stepped up closer.  It was a cottage!  Yet no sound came from the cottage, only light from the windows.

ولی ناگهان در نقطه ای دوردست یک روشنایی به چشمش خورد. چه کسی در اعماق جنگل زندگی می کرد؟ او به نور نزدیک تر شد. یک کلبه بود! با این حال هیچ صدایی از کلبه نمی آمد، فقط و فقط نوری که از پنجره ها به بیرون می تابید.

“Hello?” she said, knocking softly on the door.  “Hello?” No answer.  The door was a little bit open.  She opened it some more and stepped in.  “Hello, is anyone home?”

سفید برفی در کلبه را زد. “سلام؟” هیچ جوابی نیامد. “سلام!” در کمی باز بود. او در را هل داد و وارد کلبه شد. “سلام، کسی خانه هست؟”

She looked around.  What a mess!  She had never seen a messier living room.

او به اطرافش نگاه کرد. همه چیز به هم ریخته و آشفته بود. تا به حال توی عمرش جایی به این به هم ریختگی ندیده بود.

“This cottage may be the biggest mess I ever saw,” she thought.  “But it’s a roof over my head for tonight. Maybe if I clean up around here, I can earn my sleep.”

با خودش فکر کرد: “توی کل عمرم جایی به هم ریختگی این کلبه ندیده ام. ولی حداقل امشب سقفی بالای سرم سهت. شاید اگر اینجا را تمیز کنم بتوانم اجازه بگیرم که اینجا بخوابم.”

As she cleaned, she thought of someone she already missed.  Before her father had re-married, she and a Prince who lived in the next kingdom were getting to know each other.  They would take long walks in the royal garden and tell each other stories, and laugh.

همین طور که تمیزکاری می کرد به یاد کسی افتاد که دلتنگش بود. قبل از اینکه پدرش دوباره ازدواج کند او و شاهزاده یک پادشاهی دیگر در حال شناختن یک دیگر بودند. آن دو در باغ های قصر قدم می زدند و برای هم داستان تعریف می کردند و می خندیدند. سفیدبرفی و هفت کوتوله

After the Queen had moved into the castle, her stepmother had made a new rule – no more visitors.  Now the Prince had to slip over the palace gate in secret. He would call out to her from under her window and they could talk a bit that way. It wasn’t as good as the long walks but it was the best they could manage.

وقتی که ملکه به قصر آمد قوانین جدیدی وضع کرد. دیگر کسی اجازه نداشت به قصر سر بزند. الان دیگر شاهزاده مجبور بود که مخفیانه از دروازه قصر به دیدن او بیاید. او از زیر پنجره اتاقش او را صدا می کرد و آن ها می توانستند کمی با یک دیگر صحبت کنند. به خوبی وقتی که با هم در باغ قدم می زنند نبود ولی بهتر از هیچ چیز بود.

Now that she had to run away from home, would she ever see him again?

حالا که مجبور شده بود از خانه فرار کند می توانست دوباره او را ببیند؟

After Snow White cleaned up the living room, she went upstairs.  On the second floor, there were seven little beds lined up in a row, as if for children.  Tired from cleaning, Snow White yawned and lay across all seven of the beds.  Soon she fell fast asleep.

سفیدبرفی بعد از تمیز کردن اتاق نشیمن به طبقه بالا رفت. در طبقه چندین رخت خواب که به نظر می آمد برای بچه ها باشند کنار هم ردیف شده بودند. سفیدبرفی که از تمیزکاری خسته شده بود روی هر هفت تخت دراز کشید. خیلی زود خوابش برد.

In the meantime, the Seven Dwarfs were heading home from a long day of working in the jewel mines.  When they opened the door, you can imagine their surprise when they saw their cottage all cleaned up!

در همین اوضاع و احوال هفت کوتوله بعد از یک روز طولانی کار در معدن جواهرات راهی خانه شان بودند. به خوبی می توانید تصور کنید که وقتی در را باز کردند تا چه اندازه از اینکه همه چیز در کلبه تمیز شده بود تعجب کردند.

the seven dwarves

“What kind of magic is this?” said one of the Dwarfs, whose name was Doc.

کوتوله ای که اسمش داک بود گفت: “این دیگر چه جادویی است؟”

“I wouldn’t mind more magic like this!” said another of the Dwarfs with a smile.  His name was Dopey.

کوتوله دیگری گفت: “خدا کند این جادوها همیشگی باشد.” نام او دوپی بود.

“We’d better check upstairs,” said another Dwarf, whose name was Grumpy.  “Something is fishy around here, that’s for sure.”

کوتوله ای که نامش گرامپی بود گفت: بهتر است که طبقه بالا را چک کنیم. قطعا یک چیزی اینجا مشکوک است.”

There – lying across all their beds, was a young lady, fast asleep.

آنجا – روی تخت خواب هایشان، دختر جوانی در خواب عمیقی بود.

“Who are you?” said all the Dwarfs at once.

هفت کوتوله همزمان با هم گفتند: “تو دیگر که هستی؟”

Snow White bolted awake.  The Seven Dwarfs could tell she was as surprised as they were.  Soon they all relaxed and shared their stories.

سفیدبرفی از خواب پرید. هفت کوتوله به وضوح می دیدند که او هم به اندازه خودشان شوکه شده است. ولی خیلی زود همه به آرامش رسیدند و داستان های خود را برای هم تعریف کردند.

Snow White learned their names – Bashful, Doc, Dopey, Grumpy, Happy, Sleepy, and Sneezy. She told them all about her step-mother.  That her stepmother had tried to get the huntsman to kill her, that the huntsman had set her free in the woods, and that she could never go back home again.

سفید برفی نام همه آن ها را یاد گرفت: بشفول، داک، دوپی، گرامپی، هپی، اسلیپی و اسنیزی. او درباره مادرخوانده اش به آن ها گفت. اینکه مادرخوانده اش تلاش کرد که شکارچی را وارد به کشتن او کند ولی شکارچی او را در جنگل آزاد کرد و اینکه او دیگر هرگز نمی توانست به خانه برگردد.

“Stay here, with us,” said Bashful.

بشفول گفت: “همینجا پیش ما بمان.”

“That’s sweet,” said Snow White.  “But if I were to stay here at your home, I would have to do something for all of you.”

سفیدبرفی گفت: “خیلی مهربانی، ولی اگر قرار باشد که من اینجا در خانه شما بمانم باید برای همه شما کاری کنم دهم.”

“You already cleaned up our place,” said Sneezy.

اسنیزی گفت: “تو همین الان هم خانه ما را تمیز کرده ای.”

“Keeping the house clean will be easy,” said Snow White, “as long as we all pitch in.  I will let everyone know what part they can do, and I will do my share too, of course.”

سفیدبرفی گفت: “تا وقتی که همه مشارکت کنیم تمیز نگه داشتن خانه کار سختی نیست. می توانم به همه بگویم که چه کاری انجام بدهند. و البته خودم هم مشارکت می کنم.”

“That’s fair,” said Happy.

هپی گفت: “عادلانه است.” سفیدبرفی و هفت کوتوله

“But there must be something else I can do for you,” said Snow White.

سفیدبرفی گفت: “ولی باید کار دیگری هم باشد که بتوانم برای شما انجام دهم.”

The Seven Dwarfs shrugged.

هفت کوله شانه هایشان را بالا انداختند.

“Do you know how to read?” said Doc.  “We have these books filled with wonderful tales and would love to be able to read them.” And so it was agreed that Snow White would teach them how to read.

داک گفت: “تو می دانی که چه طور بخوانی؟ ما این کتاب ها را داریم که پر از داستان های فوق العاده هستند و دوست داریم که آن ها را بخوانیم.” پس موافقت شد که سفید برفی به آن ها خواندن یاد بدهد.

To celebrate their new friendship, Snow White and the Seven Dwarfs sang and danced the night away.

برای جشن گرفتن دوستی شان سفیدبرفی و هفت کوتوله تمام شب آواز خواندند و رقصیدند.

snow white

The next morning before they left for work, the Seven Dwarfs warned Snow White she must not open the door to anyone.  After all, who knows what evil her stepmother might do?  The princess nodded in agreement, and the Dwarfs left the house.  The princess prepared her first reading lesson. She also prepared a good hot meal for the Seven Dwarfs when they returned home that night.  And so the days passed.

صبح روز بعد هفت کوتوله پیش از اینکه به سر کار بروند به سفیدبرفی گفتند که او نباید در را به روی هیچ کسی باز کند. به هر حال از کجا معلوم مادرخوانده اش نخواهد دوباره دست به کار شومی بزند؟ شاهزاده خانم سرش را به نشانه موافقت تکان داد و هفت کوتوله از خانه رفتند. شاهزاده اولین درس خواندنش را آماده کرد. او شام گرم و خوبی هم برای وقتی که هفت کوتوله به خانه برمی گشتند آماده کرد. و روزها به همین شکل گذشتند.

Back at the castle, the Queen marched up to her mirror.  “Mirror, mirror on the wall,” she demanded.  “Who is the fairest of them all?”

در قصر ملکه باری دیگر به سوی آینه رفت. او با تحکم پرسید: “آینه، آینه روی دیوار، چه کسی از همه زیباتر است؟”

“Snow White is the fairest of them all!” said the Magic Mirror.

آینه جادویی گفت: “سفیدبرفی از همه زیباتر است.”

“That’s impossible!” screamed the Queen.  “The girl is no longer alive!”

ملکه با صدای جیغ مانندی گفت: “این غیرممکن است. دخترک دیگر زنده نیست.”

“Snow White lives!” said the Magic Mirror.  And an image was shown on the mirror of Snow White living in the cottage of the Seven Dwarfs.

آینه جادویی گفت: “سفیدبرفی زنده است!” و تصویری از سفیدبرفی که در خانه هفت کوتوله زندگی می کرد نشان داد.

The Queen turned red with rage.  She screamed, “Who does she think she is?!  Snow White will not get away with this!”

ملکه از شدت خشم قرمز شد. او فریاد زد: “او فکر می کند کیست؟ سفیدبرفی نمی تواند از دست من فرار کند.”

At the cottage of the Dwarfs the next afternoon, when the Seven Dwarfs were away at work, there was a knock on the door.

بعد ازظهر روز بعد وقتی که هفت کوتوله سرکار بودند کسی در کلبه را زد. سفیدبرفی و هفت کوتوله

“Who is it?” said Snow White.  She remembered the warning of the Seven Dwarfs not to open the door to anyone.

سفیدبرفی گفت: “چی کسی هستی؟” او به یاد هشدار هفت کوتوله افتاد که به او گفتند نباید در را به روی کسی باز کند.

“It’s only a poor old woman,” came a squeaky voice, “selling apples.” Yet it was the evil Queen, disguised as an old woman.  “It’s raining out here, my dear,” said her voice through the door.  “Please let me in.”

صدای ریزی گفت: “یک پیرزن بدبختم که سیب می فروشم.” ولی در حقیقت ملکه شیطان صفت بود که خودش را به شکل پیرزنی درآورده بود. “عزیزم باران می بارد. لطفا بگذار بیایم داخل.”

“Poor thing,” thought Snow White, “having to go door to door selling apples in the rain.”  And so she opened the door.

سفیدبرفی پیش خودش فکر کرد: “پیرزن بدبخت، مجبور است در به در برود تا سیب بفروشد.” و در را باز کرد.

“Take a look at this big red apple,” said the old woman, who as you know by now was really the Queen in disguise. She held the red apple close to Snow White’s face.  “Lovely, my dear, isn’t it?”

پیرزن که در حقیقت ملکه قصه بود گفت: “به این سیب بزرگ قرمز نگاه کن.” سیب قرمز را جلوی صورت سفیدبرفی نگه داشت. “دوست داشتنی نیست عزیزم؟”

“I would like very much to buy your apple,” said Snow White. “But I have no money.”

سفیدبرفی گفت: “دلم می خواد که از تو سیب بخرم ولی هیچ پولی ندارم.”

“That fine comb in your hair will make a good trade,” said the old woman.

پیرزن گفت: “می توانم سیبم را با گیره موی توی سرت مبادله کنم.”

“Well, all right then!” said Snow White.  She took the comb out of her hair and gave it to the old woman, who then gave her the apple.  Snow White took a big bite.  Alas, the fruit was poisoned!  At once, Snow White fell to the ground in a deep sleep.

سفیدبرفی گفت: “خیلی خوب پس.” او گیره مو را از سرش بیرون آورد و آن را به پیرزن داد که در عوض سیب را به دست او داد. سفیدبرفی یک گاز بزرگ به سیب زد. حیف که سیب سمی بود. سفیدبرفی به یکباره به خواب عمیقی فرو رفت و روی زمین افتاد.

snow white

“YES!” shouted the Queen, pumping the air with her fists.

ملکه در حالی که مشت هایش را به هوا می کوبید داد زد: “بله!” سفیدبرفی و هفت کوتوله

Just then the door flew open.  In marched the Seven Dwarfs, home from the day’s work.  Shocked indeed they were to find Snow White lying on the floor and what must be her stepmother beside her, laughing!

در همین لحظه در باز شد. هفت کوتوله بعد از یک روز کاری به خانه برگشتند. خیلی شوکه شدند که دیدند سفیدبرفی روی زمین افتاده و کسی که احتمالا مادرخوانده اش بود در حال خندیدن کنارش ایستاده است.

They chased that evil Queen out the door, and into the storm.  Up to the very top of a mountain they chased her.  All of a sudden, lightning hit the mountain!  The Queen fell, and she was never seen again.

آن ها ملکه شیطان صفت را از خانه بیرون و در طوفان رها کردند. آن ها او را تا روی قله کوه دنبال کردند. ناگهان رعدی به کوه برخورد کرد. ملکه به پایین پرتاب شد و دیگر هرگز کسی او را ندید.

But there was nothing to help poor Snow White.  She stayed absolutely still in her deep sleep.  The Seven Dwarfs gently lifted her into a glass coffin.  Day and night they kept watch over her.

ولی هیچ کاری برای کمک کردن به سفیدبرفی بیچاره وجود نداشت. او همچنان در خواب عمیقش فرورفته بود. آن ها به آرامی او را درون تابوتی شیشه ای گذاشتند. روز و شب به تماشای او می نشستند.

One day, the Prince happened to pass through.  Ever since he had learned that Snow White was missing at the castle, he was searching for her, far and wide.  Now he had finally found her, but in such a state! The Prince pulled open the glass coffin.  Her face seemed so fresh, even in that deep sleep.

روزی شاهزاده در حال گذر از خانه آن ها بود. از وقتی که فهمیده بود که سفیدبرفی از قصر ناپدید شده در همه گوشه و کناری به دنبال او می گشت. الان در نهایت او را پیدا کرده بود ولی در چنین وضعیتی! شاهزاده در تابوت شیشه ای را باز کرد. حتی در خواب عمیق صورت او خیلی شاداب به نظر می آمد.

He gently took one of Snow White’s hands in his own and kissed it.  At once, Snow White’s eyes opened!  With Love’s First Kiss, the evil Queen’s spell was forever gone. Now nothing stood in the way for Snow White and the Prince to be together forever.  They returned to the Prince’s kingdom and lived happily ever after.

او به آرامی یه از دست های سفیدبرفی را در دست خودش گرفت و آن را بوسید. ناگهان سفیدبرفی چشمش را باز کرد! با جادوی بوسه عشق اول طلسم ملکه شیطان صفت برای همیشه از بین رفت. الان دیگر هیچ چیزی جلوی راه با هم بودن سفیدبرفی و شاهزاده بود. آن ها به پادشاهی شاهزاده بازگشتند و برای همیشه به خوشی در کنار هم زندگی کردند. س

فیدبرفی و هفت کوsnow white and the princeتوله

منبع داستان: storiestogrowby.org

ترجمه: بهترین آموزشگاه زبان

می توانید مقاله “داستان های انگلیسی برای کودکان” را نیز مطالعه کنید.

4.7/5 - (14 امتیاز)
موسسه گاما شیراز

مژده آتش آب پرور

دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی و علاقه مند به هر چیزی که مرتبط با دنیای زبان انگلیسی باشد!

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا