کمک آموزشی زبان انگلیسی

داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی + ✅ ترجمه فارسی

در ادامه می توانید داستان جک و لوبیای سحرآمیز را با متن انگلیسی و ترجمه فارسی مطالعه کنید. گفتنی است که پیش از این “داستان سفید برفی” و “داستان سیندرلا” نیز به انگلیسی و با ترجمه فارسی روی سایت منتشر شده اند.

Jack and the Beanstalk

There was once upon a time a poor widow who had an only son named Jack, and a cow named Milky-White. And all they had to live on was the milk the cow gave every morning, which they carried to the market and sold. But one morning Milky-White gave no milk, and they didn’t know what to do.

(روزی روزگاری زن بیوه ای بود که از کل دنیا فقط یک پسر به اسم جک و گاوی ماده به اسم شیرسفید داشت. تنها چیزی که خرج زندگی شان را می داد شیر گاو بود که هر به بازار می بردند و می فروختند. ولی یک روز صبح شیرسفید هیچ شیری نداشت و آن ها نمی دانستند که باید چه کار کنند.)

“What shall we do, what shall we do?” said the widow, wringing her hands.

(زن بیوه در حالی از روی اضطراب دست هایش را به هم می مالید گفت: “باید چه کار کنیم؟ باید چه کار کنیم؟)

“Cheer up, mother, I’ll go and get work somewhere,” said Jack.

(جک گفت: “نگران نباش مادر. می رم و یه جا کار پیدا می کنم.”)

“We’ve tried that before, and nobody would take you,” said his mother. “We must sell Milky-White and with the money start a shop, or something.”

(مادرش گفت: “قبل این کارو امتحان کردیم. کسی تو رو قبول نمی کنه. باید شیرسفید رو بفروشیم و با پولش یه مغازه بزنیم یا یه کار دیگه بکنیم.)

“All right, mother,” said Jack. “It’s market day today, and I’ll soon sell Milky-White, and then we’ll see what we can do.”

(جک گفت: “باشه مادر. امروز روز بازاره. به زودی شیرسفید رو می فروشم و بعدش می بینیم که چه کار می تونیم بکنیم.”)

So he took the cow’s halter in his hand, and off he started. He hadn’t gone far when he met a funny-looking old man, who said to him, “Good morning, Jack.”

(افسار گاو را به دست گرفت و به راه افتاد. هنوز زیاد پیش نرفته بود که به مردی با قیافه بامزه برخورد که به او گفت: “صحبت بخیر جک.”)

“Good morning to you,” said Jack, and wondered how he knew his name.

(جک گفت: “صبح شما هم بخیر.” و در عجب بود که پیرمرد نام او را از کجا می داند.”)

“Well, Jack, and where are you off to?” said the man.

(مرد گفت: “خب جک، داری کجا می ری؟”)

“I’m going to market to sell our cow there.”

(“دارم می رم بازار تا اونجا گاومون رو بفروشم.”)

“Oh, you look the proper sort of chap to sell cows,” said the man. “I wonder if you know how many beans make five.”

(مرد گفت: “از اون جوون هایی به نظر میای که می تونن یه گاو رو بفروشن. در عجبم که آیا می دونی چند تا لوبیا می شه پنج تا.”)

“Two in each hand and one in your mouth,” says Jack, as sharp as a needle.

(جک خیلی سریع و تیز گفت: “دو تا توی دست و یکی توی دهن.”)

“Right you are,” says the man, “and here they are, the very beans themselves,” he went on, pulling out of his pocket a number of strange-looking beans. “As you are so sharp,” says he, “I don’t mind doing a swap with you – your cow for these beans.”

(مرد گفت: “کاملا حق با تواه و ایناهاشون. همون لوبیاهایی که حرفشون بود.” تعدادی لوبیا با شکلی عجیب از جیبش بیرون کشید. “از اونجا که خیلی تیزی می تونم این لوبیاها رو با گاوت معامله کنم.”)

“Go along,” said Jack. “Wouldn’t you like it?”

(جک گفت: “برو بابا! فکر کردی خرم؟”)

“Ah! You don’t know what these beans are,” said the man. “If you plant them overnight, by morning they grow right up to the sky.”

(مرد گفت: “آه! تو نمی دونی این لوبیاها چی هستن. اگر که شب بکاریشون تا صبح تا خود آسمون رشد می کنن.”)

“Really?” said Jack. “You don’t say so.”

(جک گفت: “واقعا؟ بابا بی خیال.”)

“Yes, that is so. And if it doesn’t turn out to be true you can have your cow back.”

(“اصلا هم بی خیال نمی شم. اگر حرفم درست نباشه می تونی بیای گاوت رو پس بگیری.”)

“Right,” says Jack, and handed him over Milky-White’s halter and pocketed the beans.

(جک گفت: “باشه.” و افسار شیرسفید را به او داد و لوبیاها را توی جیبش گذاشت.)

Back goes Jack home, and as he hadn’t gone very far it wasn’t dusk by the time he got to his door.

(جک به خانه برگشت و چون راه دوری نرفته بود وقتی که دم در خانه اش رسید هنوز غروب نبود.)

“Back already, Jack?” said his mother. “I see you haven’t got Milky-White, so you’ve sold her. How much did you get for her?”

(مادرش گفت: “به همین زودی برگشتی؟ شیرسفید همرات نیست پس فروختیش. چه قدر براش گرفتی؟”

“You’ll never guess, mother,” says Jack.

(جک گفت: “باورت نمی شه چی شد مادر.”)

“No, you don’t say so. Good boy! Five pounds? Ten? Fifteen? No, it can’t be twenty.”

(“ای بابا چی شده. پسر خوب! پنج پوند؟ ده؟ پونزده؟ غیرممکنه که برای بیست تا فروخته باشی.”)

“I told you you couldn’t guess. What do you say to these beans? They’re magical. Plant them overnight and – “

(“بهت که گفتم باورت نمی شه. نظرت درباره این لوبیاها چیه؟ جادویی ان. شب بکارشون و …”)

“What!” says Jack’s mother. “Have you been such a fool, such a dolt, such an idiot, as to give away my Milky-White, the best milker in the parish, and prime beef to boot, for a set of paltry beans? Take that! Take that! Take that! And as for your precious beans here they go out of the window. And now off with you to bed. Not a sup shall you drink, and not a bit shall you swallow this very night.”

(مادرش گفت: “یعنی این قدر احمق بودی که شیر سفید رو، بهترین گاو شیر دهه منطقه رو، که سرتاپاش گوشت خالصه رو، برای یه مشت لوبیای بی ارزش بدی بره؟ خاک بر سرت، خاک برسرت، خاک برسرت. اینم لوبیاهای عزیزت که الان از پنجره می اندازم بیرون. حالام دیگه برو بگیر بخواب. امشب حق نداری هیچی بخوری.)

So Jack went upstairs to his little room in the attic, and sad and sorry he was, to be sure, as much for his mother’s sake as for the loss of his supper.

(پس جک رفت به اتاقش که زیرشیروانی خانه بود در حالی که خیلی ناراحت و متاسف بود. هم به خاطر مادرش و هم به خاطر اینکه از شام محروم شده بود.)

At last he dropped off to sleep.

(در نهایت خوابش برد.)

When he woke up, the room looked so funny. The sun was shining into part of it, and yet all the rest was quite dark and shady. So Jack jumped up and dressed himself and went to the window. And what do you think he saw? Why, the beans his mother had thrown out of the window into the garden had sprung up into a big beanstalk which went up and up and up till it reached the sky. So the man spoke truth after all.

(وقتی که بیدار شد اتاقش عجیب و غریب به نظر میومد. بخشی از اتاق با نور خورشید روشن شده بود ولی بقیه جاها همچنان در تاریکی و سایه فرو رفته بود. جک از جا پرید، لباس پوشید و به سمت پنجره رفت. و فکر می کنید که چه دید؟ لوبیاهایی که مادرش از پنجره پرت کرده بود توی باغ به شکل یک ساقه لوبیای بزرگ رشد کرده بودند که بالا و بالا می رفت و  به آسمان می رسید. پس مرد دروغ نگفته بود.)

The beanstalk grew up quite close past Jack’s window, so all he had to do was to open it and give a jump onto the beanstalk which ran up just like a big ladder. So Jack climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till at last he reached the sky. And when he got there he found a long broad road going as straight as a dart. So he walked along, and he walked along, and he walked along till he came to a great big tall house, and on the doorstep there was a great big tall woman.

 

“Good morning, mum,” says Jack, quite polite-like. “Could you be so kind as to give me some breakfast?” For he hadn’t had anything to eat, you know, the night before, and was as hungry as a hunter.

(ساقه لوبیا نزدیک پنجره اتاقش رشد کرده بود و به همین دلیل تنها کاری که باید می کرد این بود که بپره روی ساقه که مثل یک نردبان بالا می رفت. پس جک بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت تا اینکه به آسمان رسید. وقتی که به آن بالا رسید جاده بزرگ و پهنی را دید که مستقیم پیش می رفت. پس در امتداد جاده راه رفت و راه رفت و راه رفت تا اینکه به یک خانه بزرگ بلند رسید که جلوی درش زنی بزرگ و بلند ایستاده بود.)

“It’s breakfast you want, is it?” says the great big tall woman. “It’s breakfast you’ll be if you don’t move off from here. My man is an ogre and there’s nothing he likes better than boys broiled on toast. You’d better be moving on or he’ll be coming.”

(زن غول پیکر گفت: “صبحونه میای نه؟ اگر از اینجا جم نخوری خودت می شی صبحونه. شوهر من یه دیوه که از هیچی بیشتر از پسرهای جوشیده روی نون تست خوشش نمیاد. بهتره که تا نیومده بری.”)

“Oh! please, ma’am, do give me something to eat, ma’am. I’ve had nothing to eat since yesterday morning, really and truly, ma’am,” says Jack.

(جک گفت: “لطفا خانم، لطفا یه چیزی بهم بدید که بخورم. از دیروز صبح هیچی نخورده م. خدایی راست می گم، خانم.”)

Well, the ogre’s wife was not half so bad after all. So she took Jack into the kitchen, and gave him a hunk of bread and cheese and a jug of milk. But Jack hadn’t half finished these when thump! Thump! Thump! The whole house began to tremble with the noise of someone coming.

(خب، زن دیو آن قدرها هم بدجنس نبود. او جک را به آشپزخانه برد و یک تکه بزرگ نان و پنیر و کمی شیر به او داد. جک هنوز نصف غذایش را هم نخورده بود که صدای تامپ تامپی به گوشش رسید. تمام خانه شروع کرد به لرزیدن.)

“Goodness gracious me! It’s my old man,” said the ogre’s wife. “What on earth shall I do? Come along quick and jump in here.” And she bundled Jack into the oven just as the ogre came in.

(زن دیو گفت: “وای خدای بزرگ! شوهرم اومد. الان باید چه کار کنم؟ زود باش و بدو این تو.” و درست وقتی که دیو وارد شد او را هل داد داخل اجاق.)

He was a big one, to be sure. At his belt he had three calves strung up by the heels, and he unhooked them and threw them down on the table and said, “Here, wife, broil me a couple of these for breakfast. Ah! what’s this I smell?

(شوهرش خیلی بزرگ، خیلی! از کمربندش سه تا گوساله آویزان بود که آن ها را باز کرد و روی میز انداخت و گفت: “اینجا زن! این سه تا رو برای صبحونه برام بپز. این بوی چیه؟”)

    Fee-fi-fo-fum,

    I smell the blood of an Englishman,

    Be he alive, or be he dead,

    I’ll have his bones to grind my bread.

(فی فیی فو فوم، بوی خون یه مرد انگلیسی به مشامم میاد. چه زنده باشه چه مرده پهنش می کنم روی نونم!)

“Nonsense, dear,” said his wife. “You’ re dreaming. Or perhaps you smell the scraps of that little boy you liked so much for yesterday’s dinner. Here, you go and have a wash and tidy up, and by the time you come back your breakfast’ll be ready for you.”

(زنش گفت: “چه خزعبلاتی! خیالاتی شدی. یا شاید هم هنوز بوی اون پسره که برای شام دیروز خوردی توی مشامته. برو دست و صورتت رو بشور و تر و تمیز کن و تا وقتی که برگردی صبحونه ت رو آماده می کنم.”)

So off the ogre went, and Jack was just going to jump out of the oven and run away when the woman told him not. “Wait till he’s asleep,” says she; “he always has a doze after breakfast.”

(پس دیو بیرون رفت و جک آماده بود که از اجاق بیرون بپرد و فرار کند که زن گفت: “تا وقتی بخوابه صبر کن. همیشه بعد از صبحونه یه چرت می زنه.”)

Well, the ogre had his breakfast, and after that he goes to a big chest and takes out a couple of bags of gold, and down he sits and counts till at last his head began to nod and he began to snore till the whole house shook again.

(خب، دیو صبحانه اش را خورد و بعد از آن به یک قفسه بزرگ رفت و چند تا کیسه طلا بیرون آورد  وشروع کرد به شمردن آن ها تا اینکه خوابش برد و شروع کرد به خر و پف کردن. طوری که کل خانه به لرزش افتاد.)

Then Jack crept out on tiptoe from his oven, and as he was passing the ogre, he took one of the bags of gold under his arm, and he went on till he came to the beanstalk, and then he threw down the bag of gold, which, of course, fell into his mother’s garden, and then he climbed down and climbed down till at last he got home and told his mother about what had happened and showed her the gold and said, “Well, mother, wasn’t I right about the beans? They are really magical, you see.”

(آن وقت جک به آرامی از توی اجاق بیرون آمد و همین طور که از کنار دیو می گذشت یکی از کیسه های طلا را زد زیر بغلش و رفت تا به ساقه لوبیا رسید. سپس کیسه طلا را پایین انداخت که البته افتاد توی باغ مادرش و خودش هم بعد از آن رفت پایین و پایین تا به خانه رسید و کل ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و طلاها را به او نشان داد و گفت: “خب مادر، درباره لوبیا حق با من نبود؟ اون ها واقعا جادویی ان!”)

So they lived on the bag of gold for some time, but at last they came to the end of it, and Jack made up his mind to try his luck once more at the top of the beanstalk. One fine morning he rose up early, and got onto the beanstalk, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till at last he came out onto the road again and up to the great tall house he had been to before. There, sure enough, was the great tall woman -standing on the doorstep.

بنابراین تا مدتی با پول طلاها زندگی کردند تا اینکه در نهایت کاملا تمام شد و جک تصمیم گرفت که یک بار دیگر شانسش را بالای ساقه لوبیا امتحان کند. یک روز صبح زود بیدار شد و پرید روی ساقه طلا و بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت تا اینکه دوباره رسید به همان جاده قدیمی و خانه ای که قبلا رفته بود. همان جای قبلی زن غول پیکر جلوی در ایستاده بود.)

“Good morning, ma’am,” says Jack, as bold as brass, “could you be so good as to give me something to eat?”

(جک شجاعانه گفت: “صبح بخیر خانم. میشه لطفا با مهربونی خودتون یه چیزی بهم بدید که بخورم؟”)

“Go away, my boy,” said the big tall woman, “or else my man will eat you up for breakfast. But aren’t you the youngster who came here once before? Do you know, that very day my man missed one of his bags of gold.”

(زن غول پیکر گفت: “برو خونه پسر! وگرنه شوهرم برای صبحونه می خورتت. ولی تو همون پسری نیستی که دفعه قبل هم اومدی؟ می دونی دقیقا همون روز شوهرم یکی از کیسه های طلاش رو گم کرد.”)

“That’s strange, ma’am,” said Jack, “I dare say I could tell you something about that, but I’m so hungry I can’t speak till I’ve had something to eat.”

(جک گفت: “این خیلی عجیبه خانم! جرئت به خرج می دم که بگم یه چیزایی درباره این می دونم اما چون خیلی گشنمه تا چیزی نخورده م نمی تونم حرف بزنم.”)

Well, the big tall woman was so curious that she took him in and gave him something to eat. But he had scarcely begun munching it as slowly as he could when thump! Thump! They heard the giant’s footstep, and his wife hid Jack away in the oven.

(زن غول پیکر به حدی کنجکاو بود که او را برد داخل و چیزی برای خوردن به او داد. ولی هنوز یک لقمه خوش از گلویش پایین نرفته بود که صدای تامپ تامپ آمد. صدای پای دیو را شنیدند و زن جک را توی اجاق قایم کرد.)

جک و لوبیای سحرآمیز

All happened as it did before. In came the ogre as he did before, said, “Fee-fi-fo-fum,” and had his breakfast off three broiled oxen.

(همه چیز مثل قبل اتفاق افتاد. دیو مثل قبل آمد داخل و گفت: “فی فی فو فوم.” و سه تا گاو را راسته برای صبحانه اش خورد.)

Then he said, “Wife, bring me the hen that lays the golden eggs.” So she brought it, and the ogre said, “Lay,” and it laid an egg all of gold. And then the ogre began to nod his head, and to snore till the house shook.

(آن وقت گفت: “زن، مرغی که برام تخم طلا می ذاره رو بیار.” پس زن مرغ را آورد و دیو گفت: “تخم بگذار.” و مرغ تخمی طلا گذاشت. آن موقع بود که دیو خوابش برد و صدای خرپفش خانه را لرزاند.)

Then Jack crept out of the oven on tiptoe and caught hold of the golden hen, and was off before you could say “Jack Robinson.” But this time the hen gave a cackle which woke the ogre, and just as Jack got out of the house he heard him calling, “Wife, wife, what have you done with my golden hen?”

(جک به آرامی از توی اجاق درآمد و این بار مرغ را زد زیر بغلش و قبل از اینکه کسی بتواند بگوید “جک رابینسون” در رفت. ولی این بار مرغ قود قود کرد که دیو را بیدار کرد و درست وقتی که جک از خانه بیرون زد شنید که دیو به زنش می گوید: “زن، زن، با مرغم چه کار کردی؟”)

And the wife said, “Why, my dear?”

(و زن گفت: “منظورت چیه عزیز؟”)

But that was all Jack heard, for he rushed off to the beanstalk and climbed down like a house on fire. And when he got home he showed his mother the wonderful hen, and said “Lay” to it; and it laid a golden egg every time he said “Lay.”

(ولی این همه چیزی بود که جک شنید چرا که با عجله رفت به ساقه لوبیا و با سرعت تمام رفت پایین. وقتی که به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد و به مرغ گفت: “تخم بذار.” هر وقت که این حرف را می زد مرغ یک تخم طلا می گذاشت.)

Well, Jack was not content, and it wasn’t long before he determined to have another try at his luck up there at the top of the beanstalk. So one fine morning he rose up early and got to the beanstalk, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till he got to the top.

(جک هنوز هم راضی نبود و می خواست یکبار دیگر شانس را بالای ساقه لوبیا امتحان کند. پس یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت تا به بالا رسید.)

But this time he knew better than to go straight to the ogre’s house. And when he got near it, he waited behind a bush till he saw the ogre’s wife come out with a pail to get some water, and then he crept into the house. He hadn’t been there long when he heard thump! Thump! Thump! As before, and in came the ogre and his wife.

(اما این بار عقلش خوب کار می کرد که دیگر خیلی واضح به خانه دیو نرود. وقتی نزدیک خانه رسید پشت یک بوته قایم شد تا اینکه زن دیو را دید که بیرون آمد تا آب ببرد.  آن موقع بود که یواشکی رفت توی خانه. هنوز خیلی وقت نبود که رفته بود اونجا که صدای تامپ تامپ بلند شد. و مثل قبل دیو و زنش بالای سرش ظاهر شدند.)

“Fee-fi-fo-fum, I smell the blood of an Englishman,” cried out the ogre. “I smell him, wife, I smell him.”

(دیو گفت: “فی فی فو فوم، بوی یه مرد انگلیسی به مشامم می خوره. زن، بوش توی دماغمه، بوش توی دماغمه.”)

“Do you, my dearie?” says the ogre’s wife. “Then, if it’s that little rogue that stole your gold and the hen that laid the golden eggs he’s sure to have got into the oven.” And they both rushed to the oven.

(زن دیو گفت: “واقعا عزیزم؟ پس اگر همونی باشه که طلاهات و مرغت رو که تخم طلا می ذاشت رو دزدیده باشه باید الان توی اجاق باشه.” و هر دو با هم دویدند به سمت اجاق.)

But Jack wasn’t there, luckily, and the ogre’ s wife said, “There you are again with your fee-fi-fo-fum. Why, of course, it’s the boy you caught last night that I’ve just broiled for your breakfast. How forgetful I am, and how careless you are not to know the difference between live and dead after all these years.”

(ولی خوش بختانه جک آنجا نبود. زن دیو گفت: “تو و این فی فی فو فوم هات! بوی اون پسریه که دیشب گرفتی و الان تازه برای صبحونه ت پختمش. چه قدر من فراموشکارم و تو چه قدر بی دقتی تو که هنوز فرق زنده و مرده را بعد از این همه سال تشخیص نمی دی.”

So the ogre sat down to the breakfast and ate it, but every now and then he would mutter, “Well, I could have sworn –“ and he’d get up and search the larder and the cupboards and everything, only, luckily, he couldn’t find Jack.

(پس دیو نشست سر میز و صبحانه اش را خورد ولی از هر چند گاهی زیر زبانی می گفت: “ولی می تونم قسم بخورم که …” و بلند می شد و همه قفسه ها را می گشت ولی خوش بختانه نتوانست که جک را پیدا کند.)

After breakfast was over, the ogre called out, “Wife, wife, bring me my golden harp.”

(دیو بعد از اینکه صبحانه اش تمام شد صدا زد: “زن، زن، چنگ طلاییم را برام بیار.”)

So she brought it and put it on the table before him. Then he said, “Sing!” and the golden harp sang most beautifully. And it went on singing till the ogre fell asleep.

(پس زن آن را برایش آورد و روی میز جلوی او گذاشت. دیو گفت: “بخوان.” و چنگ  طلایی شروع به خواندن کرد. آن قدر به خواندن ادامه داد که دیو خوابش برد.)

Then Jack lifted up the copper lid very quietly and got down like a mouse and crept on hands and knees till he came to the table, then up he crawled, caught hold of the golden harp and dashed with it towards the door.

(آن موقع جک در قابلمه را سریع کنار زد و مثل یک موش پرید پایین و روی دست ها و زانوش پیش رفت تا اینکه به میز رسید. آن موقع از آن بالا رفت و چنگ طلایی را برداشت و دوید به سمت در.)

But the harp called out quite loud, “Master! Master!” and the ogre woke up just in time to see Jack running off with his harp.

(ولی چنگ با صدای بلندی فریاد زد: “ارباب! ارباب!” و دیو به موقع بیدار شد که ببیند جک دارد با چنگش فرار می کند.)

Jack ran as fast as he could, and the ogre came rushing after, and would soon have caught him, only Jack had a start and dodged him a bit. When he got to the beanstalk the ogre was not more than twenty yards away when suddenly he saw Jack disappear like, and when he came to the end of the road he saw Jack underneath climbing down for dear life. Well, the ogre didn’t like trusting himself to such a ladder, and he stood and waited, so Jack got another start.

(جک با تمام سرعتی که می توانست دوید و دیو هم سریع به دنبالش می دوید و اگر جک جاخالی نداده بود گیر می افتاد. وقتی که به ساقه لوبیا رسید دیو زیاد از دور نبود که دید جک ناپدید شد. هنگامی که به انتهای جاده آمد دید که جک برای حفظ زندگی اش به سرعت پایین می رود. دیو دلش نمی خواست که جانش را با چنین نردبانی به خطر بیندازد و به همین دلیل ایستاد و کمی مکث کرد و همین به جک فرصت بیشتری داد.)

But just then the harp cried out, “Master! Master!” and the ogre swung himself down onto the beanstalk, which shook with his weight. Down climbs Jack, and after him climbed the ogre.

(ولی یکهو چنگ فریاد زد: “ارباب! ارباب!” و این طور شد که دیو هم از ساقه آویزان شد. ساقه از وزن سنگین او شروع به لرزیدن کرد. جک می رفت پایین و دیو هم به دنبال او بود.)

By this time Jack had climbed down and climbed down and climbed down till he was very nearly home. So he called out, “Mother! Mother! bring me an ax, bring me an ax.” And his mother came rushing out with the ax in her hand, but when she came to the beanstalk she stood stock still with fright, for there she saw the ogre with his legs just through the clouds.

(جک پایین رفت و پایین رفت و پایین رفت تا اینکه تقریبا به خانه رسید. در این هنگام فریاد زد: “مادر، برام یه تبر بیار. برام یه تبر بیار.” مادرش با عجله با یک تبر بیرون آمد ولی وقتی که به ساقه لوبیا رسید از ترس خشکش زد چرا که دیو را با پاهایش میان ابرها دید.)

But Jack jumped down and got hold of the ax and gave a chop at the beanstalk. The ogre felt the beanstalk shake and quiver, so he stopped to see what was the matter. Then Jack gave another chop with the ax, and the beanstalk was cut in two and began to topple over. Then the ogre fell down and broke his head, and the beanstalk came toppling after.

(ولی جک پایین پرید و تبر را گرفت و محکم به ساقه لوبیا زد. دیو متوجه شد که ساقه لوبیا شروع به لرزیدن کرد پس یک دقیقه ایستاد تا ببیند اوضاع از چه قرار است. جک دوباره ضربه ای به ساقه زد که آن را کاملا قطع کرد و ساقه شروع به سقوط کرد. دیو هم پایین افتاد و سرش شکست و ساقه نیز افتاد رویش.)

Then Jack showed his mother his golden harp, and with showing that and selling the golden eggs, Jack and his mother became very rich, and he married a great princess, and they lived happy ever after.

(آن موقع جک چنگ طلایی را به مادرش نشان داد و با نمایش آن و فروختن تخم ها جک و مادرش ثروتمند شدند و جک توانست که با یک شاهزاده ازدواج کند و از آن به بعد آن ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.)

متن انگلیسی داستان برگرفته از سایت https://sites.pitt.edu

ترجمه فارسی: سایت بهترین آموزشگاه زبان

لطفا امتیاز بدید
موسسه گاما

مژده آتش آب پرور

دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی و علاقه مند به هر چیزی که مرتبط با دنیای زبان انگلیسی باشد!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *